به مجنون کسی گفت ای نیک پی چه بودت که دیگر نیایی بحی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند؟ خیالت دگر گشت و میلی نماند
چو بشنید بیچاره بگریست زار که ای خواجه،دستم زدامن بدار
مرا خوددلی دردمند است ریش تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود که بسیــار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتـــا مبر نام من پیش دوست که حیف است نام من آنجا که اوست
کلمات کلیدی: عشق، شعر نوشته شده توسط ساناز مقدم در دوشنبه 87 آبان 13 ساعت 1:16 صبح | لینک ثابت | نظرات شما ()
|